بوستان عشق آرشیو وبلاگ آمار وبلاگ
چهارشنبه 91 خرداد 17 :: 7:4 عصر :: نویسنده : ضیاءالدین فضلی
حرف های من کاش هنوز کودک بودم تا بزرگترین شیطنتم نقاشی روی دیوار بود.
مرا بخوان
به آب،به آفتاب،به آینه به بوی نان ،به رنگ آفتاب آسمان مرابخوان به تیرهای شیطنت که بی نشانه جسته از زه کمان مرابخوان به یک زبان وصدزبان سخن بگو کنارخنده های روشن توام رفیق اشک های بی بهانه ات که فصل گریه روی دامن توام مرا بخوان اگه که تشنه ای بگو نشان چشمه ی زلال آب می دهم تورا اگه که خسته ای بگو کلید گنج قلعه ها خواب می دهم تورا تو نونهال بوستان سبز آفرینشی ومن تورا به دست باغبان آفتاب می دهم...! فراموش کن مسلسل را مرگ را و به ماجرای زنبوری بیاندیش که در میانه ی میدان مین به جستجوی شاخه گلی ست
تقصیر من است که سراغ سایه را از خورشید می گیرم!
و سراغ او را از وسعت دور دریاها ...
که هرگز او را به خواب عبور هم ندیده اند!
تا آسمان خواب هایم بوی او را داشته باشد!
که رویای آفتابی بودن با او برای یک عمر سرگردانی من کافی بود!! همیشه و هنوز!! موضوع مطلب : |
||